گاهي از يك آدمي تنها براي خودت يك يادگاري نگه مي داري. طولاني مدت. دلت نمي خواهد هرگز كسي بداند تو همهي او را جمع كرده اي در يك دستمال و با او بزرگ شده اي يا حتي پير شده اي. يك جايي مي رسي بي آنكه خواسته باشي او را مي بازي. به هيچ! فقط مي داني او ديگر تو را نمي خواهد در حالي كه هرگز ندانستي او تو را مي خواهد! همين را مي داني كه ديگر اميدوار نيستي. مي روي لبه ي پرتگاه مي دهي باد همه اش را با خود ببرد. آنجاي زندگي رزمندگي است!
بكارتش را مزايده گذاشته اند. بكارت سايوري را. با صداي زنگ تلفن گيشاي برتر شهر مي شود. به شب نشيني هاي اعيوني مي رود. ماميا به او مي گويد آن شب را جشن بگيرد. يك جايي به خاطر رفاقت، احترام، همكاري چشم بسته اي تا بكارت معشوقه ات را به مزايده بگذارند؟
كنار پنجره نشسته. سالها از آن روز مي گذرد. جنگ تمام شده. برگشته نه به خاطر چيزي كه بود. تنها به خاطر قلبش كه از مرد باردار بود. قلب باردار بد قلبي ست. ناسازگار مي تپد. با خودش فكر مي كند يك گيشا بايد خوب بنوازد، برقصد و ساكه بريزد. صدايش مي كنند ميهمان دارد. به يك صدا ورق زندگي اش باز مي گردد. جايي كه همه چيز را داده اي و فقط روبرو را نگاه مي كني و حواست به پشت سر نيست و دست از جمع و تفريق برداشته اي، مي بيني تو هم جايي بوده كه دوست داشته شده اي.غافل بودي. يك گيشا حتي مي تواند دوست هم داشته شود.
موسيقي فيلم شنيده شود. +
موسيقي فيلم شنيده شود. +
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر