۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

نشسته توی کافی‌شاپ. بارون داره میباره. قهوه یخ کرده. میز بغلی‌ها رو اعصابش دارن راه می‌رن. هیچ کاری هم نمی‌کنن، اما روی اعصابن. دختره الکی داره می‌خنده. نمی‌تونه تمرکز کنه. نمی‌تونه کار کنه. جا نداره. خونه‌اش خونه نیست. هیچی‌اش سرجاش نیست. خودش هم سرجاش نیست. یاد عطر تنش می‌افته. یاد اون شب دیوونه. دلش می‌خواد بهش بگه که می‌خواد بره پیشش. می‌دونه نباید بگه. می‌دونه باز به کجا می‌کشه. می‌دونه همه چی غلطه. اما غلط چیه؟ چی هست اصلا این چیزی که هست و می‌گه که نیست. آخ که عطر تنش. تمرکز می‌کنه روی سوال بعدی پرسش‌نامه. تا کار پیدا نکنه از این جهنمی که هست بیرون نمی‌ره. نه. چیزی نمی‌گه. فکر می‌کنه که آره. تنهایی درد داره. اما چاره‌اش مرفین نیست. مرفین درد رو خوب نمی‌کنه. سعی می‌کنه به اون شب فکر نکنه. به تنش فکر نکنه. به عطرش فکر نکنه. هرچی بیشتر تلاش می‌کنه کمتر می‌تونه تمرکز کنه. شروع می‌کنه به اسمش رو گوگل کردن. +

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر