۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

كسي جايي منتظرتان است.

فكر كردم به او. كه زنگ بزنم بپرسم كجاست و يك سفارش بدم بهش و برم بگيرم. بعد ديدم نه خيلي مضحك است و حتي عابر هاي خيابان هم مي فهمند كه سفارش بهانه است و من فقط دلم ديدار مي خواسته. خيابان را پيچيدم پايين و به كُل بي خيال ماجرا شدم. 
زن درونم به نوجواني پانزده تا هفده سالگي ام سفر كرده و دلش مي خواد كُنج اتاقي داشته باشد كه فقط به او فكر كند. يك زيلو و كوزه هم داشته باشد. زن درونم دلش مي خواست ساده موهايش را از پشت ببافد و خيلي قديمي دلبري كند. خوب من مو ندارم حالا، دلبر نيز هم! پس فقط دلم خواست وقت هاي خلوتي پيدا كنم كه به او و جزئيات كمي كه از او سراغ دارم فكر كنم. 
چنر روز از اين تصميم گذشته. آرام راه خانه را مي رفتم. بي كه بدانم همه ي آن كسي كه اين روزها ضربان قلبم را آرام آرام، تند مي كند يك جايي منتظرم است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر