۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

دست ها...

كمي با زاويه جهان را مي ديدم. آدمهايي بودند كه پارسال نبودند. جالب نيست زندگي؟ كه آدمهايت هي با پارسال عوض مي شوند و تو فكر مي كني قرار بوده برسي اينجا. سال بعد مي بيني قرار اونجا هم نبوده. كم كم ياد مي گيري خودت را بسپاري تا سر هر قراري بروي. باور كن جاهاي بهتر مي روي تا وقتي هي پافشاري كني روي يك موضوع. از قرار، بنده نيز خودم را سپرده بودم. انگار روي رودخانه اي روان خوابيده باشي و آب تو را ببرد و ببرد و ببرد. 
وقتي كسي را مي بينيم هيچ نمي دانيم قرار است تا كجاي زندگي مان باشد. باور نمي كردم يك روزي كسي را ببينم و توي سرم يك تيله بيفتد كه چه خوب است. داستان از اينجا شد كه كه آسمون اون شب پر از ستاره بود و ما توي كوهستان پر از ستاره اي بوديم كه بوي كباب راه انداخته بوديم و صداي خنده مان پشت علف هاي هرز را مي لرزاند. خيلي از ايني كه الانم دور بودم. طبعا او هيچ فكري نداشت چون من بانوي جواني بودم كه شايد حس كنجكاوي هيچ كسي رو جريحه دار نمي كرد. 
دستهايم شاتوتي بود و انگشت اشاره ام رو به آسماني كه غريبه اي داشت داستان دب ها را برايم مي گفت و من انگار كوزه پر سكه اي را جلوي پايم شكسته باشند. زمان گذشت و شد داستان دستها. داستان دست ها تمام شد و رسيديم اينجاي بازي. يك چيزي كه هميشه از آدمها مي خرم، زمان است براي نگاه كردن دستهايشان. دست ها خيلي حرف دارند براي گفتن. من دلم به دست آدم ها مي رود. بعد هوشم با چشمهايشان بازي مي كند. زمان را دزديم تا دستهايش را حين پيچيدن ورق نگاه كنم. با سرمست تا دلم خواست نگاهش كردم. سرمست تر شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر