ساعت سه ظهر خوراک اردک با سس انار و آلوی جنگلی خورده و شکم سیر و خنده کرده کلید انداختم توی در خانه مادری. آمدم توی اتاق خواب و پنجره را باز کردم و پتو کشیدم روی خودم تا با خنکی هوای بهار و بوی باران بخوابم. لوگان آدرنالین خونم را می برد بالا. یک قسمتش برمی گردد به روند بهار. یک قسمتش بر می گردد به کشف اخیرم که یک د ی و س بودن اعتراف شفافی است. بخش بعدی مغزم مرد است که دارد کار می کند و هنوز من در سطرهای نوشتارم در موردش توی دفترم مثل اسب توی گل گیر می کنم. قول دادم این بار فرار نکنم و بنشینم پای ماجرا و برای همیشه تمام کنم. یا این وری یا اون وری یا هیچ وری! مرگ بر همه وری. دلم میگوید لوگان فردا میخواهد آفتابی شود. فیزیک و شیمی وجودم آمپاس می کند. مرد هم بر میگردد و آخ که هی با هم به شهر میآیند با هم میروند و من زیر بلدزر خوابیده ام و نجات دهنده فقط خودم باید باشم به جای اون بالا نشستن و دنده عوض کردن.
ساعت بیست و یک و ده دقیقه به وقت خانه مادری است. در اتاق هم چنان بسته است.در این فاصله یک بار رفته ام کیک و شیر خورده ام و برگشتم هی اسکرول کردم و پرسیدم چرا خوب؟ به مادر آیدا هم توی دلم گفته ام آفرین که علیه خود تحقیری دخترت وسط نیایش پیاده شدی و درون حسودمم را هم دیده ام.
من یک جایی توی همین شهر کاسه ی بلور امیدم از دست افتاده و شکسته.کتمان کردنی نیست. طنابم از مهر پدری و مادری بریده شده. هی رومو کردم اون ور که تیکه های شکسته کاسه رو نبینم اما همه جای سرم چشم در آوردم. جز حل مساله لوگان و مرد با خودم و چشم دیدار کاسه شکسته هه همه چیز با نور زرد ملایم و سکوت دارد خوشحال می رود جلو ناردونه جان.
۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه
نامه ای برای ناردونه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
جملی سختی است که طنابت از مهر پدری و مادری بریده! مادرها معصوم ترین موجودات هستند! نمیخواهی دوباره طناب را ببافی؟
پاسخحذفکوک زدم
حذف