۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

شهر را ترک کنید.

به مریم گفتم غصه نمیخورم اما در شهر باشی و بدونی چند ایستگاه راه داری با خونه اما اصل بر نرفتن باشه دلت مثل مرغ ریش ریشی می شه گفت هان حق داری. البته شب موعود بچه های خانواده زنگ زدن و سفارش سبزی پلو دادن و جعبه های رنگی قرمز و صورتی و سبز کادوهاشونو چیدم پای میز.شمع های قرمز بلند رو هم گذاشتم توی شمعدون های ده سال پیش خریداری شده و سین ها رو ردیف کردم. از قرار فرداش رفتم کمپ. خیلی سال بود دلم کویر خواسته بود و نشده بود اما. این بار شد. با کی؟ آدمای عجیبی مثل لوک. شب سرد کنار صدای تق و توق آتیش شات می گرفت از لنز عنبیه ام برای همه عمر. همین جور بالاو بالاتر. انقدری که می خواستم برگردم نمیشد آقا نمیشد. همه چیز جوری بود که دلم خواسته بود فقط ساعتش انگار اون موقع باید می بود که بود. شب بعد هم در نوع خود خاص و دست نیافتنی طور. برگشتم و دو روز بعدش خودم را بردم فرودگاه. هیچ خونه که نبودم یک طرف، توی یک شهر هم نبودیم. ازترس های خود نترسید. کمپ کنید.بنوشید. کباب کنید. سفر کنید. شهر را ترک کنید. هم کویر بروید هم دریای سیاه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر