۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

شب های تهران

اسپانول می خواند با گیتار.  به تابلوهای دور تا دور گالری خیره می شوم و چشمم می افتد به یخ هایی که در نوشیدنی آب می شود. فضا یک نور زرد عالی ای دارد که پهن شده روی سارا. نمور های صدای سارا، بم های صدای پارسا و صدای مرد کناری که می خواند. این مرد از اینکه صدایش را توی حنجره بندازد و فریاد بزند نمی ترسد. می توانم همین جا چشم هایم را ببندم و برگردم به سنگفرش های قدیمی خیابان شرقی میدان موسیلینی. می توانم روی تصویرم که از آخرین اتوبوس شب جا مانده بودم همین موزیک را بگذارم و بسط بدهم به همه وقت هایی که چمدانم را روی غلتک های فرودگاه ول دادم و بعد گوش هایم را به جهان بستم.  

۱ نظر: