۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

ساعت دارید؟

ساعت شیش غروب جمعه. اگر اینجا را پیدا کنند و بخواند چی کسی رد پای خطوط دستهایم را خوهد شناخت؟ کاش بعد تر از پرواز بخوانند، به هر حال ترجیح من این است. عباس آن طرف تر دل به ترنجی باخته و هنوز دارد مثل مست ها می نویسد. این را بی اینکه او بفهمد می دانم. کسی فراسوی شناخت های من هست که من را نمی شناسد و بی شک من هم او را نمی شناسم. اگر سرش مثل من خوش باشد حاضرم خوشیهای ساده آخر هفته ها را بی اینکه دروغ بگویم با اون شریک شوم. 
دخترک مثل فرشته ها بین حرف های ما می خوابد و وقتی این طرف تر چراغ ها خاموش شده از صدای ریز ریز خنده هاشون دلم ضعف می ره و خوشحالم هنوز دوست داشتن این حوالی ریشه دارد. مادرم عاشق تر از قبل است و هنوز از دست نرفت و نیامد های پدر گله مند است و گاهی به تمامی مرا می پذیرد و گهگاهی به قول خودش اس می زند که مادر این چه کاری بود کردی و گاهی با ضرب خشونت بیشتری می گوید این چه غلطی بود آخر؟

کتاب ها پشت سر یکدیگر تمام می شوند و از پله های کلاس های نقد بر می گردم و خوشحالم که می دانم هیچ چیز نمی دانم. هنوز به آیدین و زیباییش و چلچله هایی که مغزشان را خورد فکر می کنم. 
پهنا پهن زیر افتابی که از پنجره خودش را ولو کرده روی تن نیمه عریانم دارم شکم می زنم و نامجو می گه حالش خوش است چون پیپ می کشد. پیپ اخر مرد مومن؟ بله پیپم را جا می گذارم حتی و پای گاز حین لذت از طراوت پاستای بادمجانی تند و هات زیر لب وردی می خوانم و فوت می کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر