تسبیحش مسخ می کند. می توانم در ابتدای روز که جهان بیدار می شود چشم بر هم بگذارم و تصور کنم نشسته ام نگاهش می کنم. تسبیح بر گردن دارد و مچ بندش در دست است. راه می رود آرام و بی عجله. می نشیند روی زمین و دست می کند در سبد میوه. آلو بر می دارد و نگاهش می کند. بعد سلول های پوستش می خندند. گاز می زند. دندانهایش را نمی بینم. همه حواسم پرت شده. سرش را می گرداند سمت پنجره و گلدان ها را نگاه می کند. یک توضیحی راجع به هوا می دهد و بعد گوشه چشم هایش چروک می خورد از خنده. صورتش همیشه احساس دارد. حس های متفاوت که بعضی ها را باید سرمشق کنم تا یاد بگیرم. فکر می کنم چقدر برای زندگی با او هیچ چیز نمی دانم. می گویم بروم ترافیک پاییز شب زیاد است. نمی گوید نرو. نمی گوید بمان. شراب باز می کند و دو گیلاس می ریزد. به روی خودم نمی آورم که او نشنیده همان طور که انگار واقعا هرگز نشنیده. صبح کمی بیرون در منتظرش ایستادم. از دور با اُورکت سیاه بالاتر از زانو هویدا شد. قدش را دیدم بی اینکه قلبش را ببینم شناختم اوست. همینکه شرابش را می خورد می توانم کیف کردنش را ببینم. هیچ کس شبیه او از شادیهای کوچک زندگی کیف نمی کند. آفتاب همیشه برای او تازگی دارد و هر روز رشد گلدان هایش را به چشم می بیند و صدای ترکیدن پوست ریشه هایشان را می شنود. هیچ کس مثل او را ندیدم که انقدر خوب مست شود. از نفس کشیدن مست می شود.
می رود درب یخچال را باز می کند و آهسته زیر لب یک چیز چَپَر چُلاغی راجع به کلیات زندگی می گوید و گوشه ی چشمش جمع می شود باز. بعد با ریتم پنیر را بر می دارد از قفسه و می چرخد و صورتش را شبیه بچه های تخس می کند. تسبیحش حواسم را پرت می کند. می گویم دیر شده، بروم. به درگاهی در تکیه می دهد و مثل آدمی که هیچ چیز را دوست ندارد از صمیم قلب با آدم خداحافظی می کند. می توانم در ابتدای روز با چشم هایی بسته همه اینها را ببینم و به خواب فرو روم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر