۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

به کجاها برد این امید ما را...

تازه جوان شده بودم. فروردین با ابرهای سیاه بود. رفتم سوییت طبقه پایین. دو روز بود آنکه باید می بود نبود. سختم شده بود. آشفته حال شده بودم. سوییت پایین ابرهای آسمان را به توان دو می رسوند و توان من را بر هزار تقسیم می کرد. آن زمان هایی بود که قلبم گومب گومب برای صدا و دیوانگی اش زدن را یاد گرفته بود. دل از معشوق جا مانده بود و هزار بهانه. داشت می رفت سمت ویرانگی که کسی زد به شیشه و گفت تلفن تو را می خواهد. ابرها همه رفتند و توان ها همه مجذور شدند. فروردین بهشت شد. تلفن و کسی فراسوی فاصله ها من را خواسته بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر