نشستم توی لابی منتظر ماشین. داشتم تلفن صحبت می کردم و می دانستم ساکن یکی از طبقات همین جاست. کتابم را باز کردم و گاز پیکنیکی زیر سرم روشن کرده بودم. یک نگاه به کتاب و سرم گرمه روخونی کتاب بود که دیدم رسید به درب شیشه ای. قبل از اینکه در باز شود با کسی در سمت راستش سلام و الکی کرد و خواست مستقیم برود که دیدم ثانیه ای پیش ترش ایستادم و صدایش کردم و او با ناباوری تمام برگشته بود که آیا من همانم؟ ایستاده روبرو. حرف می زند اما نگاه به چشم هایم نمی کند. سوال های معمولی نمی پرسد. دنبال نشانه ها می گردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر