شاید سختش است دور بودن. اما الان از بایدهاست. یک روز خودم در دفتر نوشته بودم لطفا سرم شلوغ باشد و حالا که سر شلوغ بود به قدر کافی نشسته بودم به بازی؟ تصمیم گرفتم نه خیلی اما قدر کافی کار کنم تا برسم به جایی که باید برسم. جلسه ها بیشتر باید می شدند و ساعت های کار بیشتر شدند. باید کمتر می رفتم بین آدم ها. باید حالا خودم را محک می زدم که بی انها هم بتوانم سر پای شادی خودم بایستم. کمی هم لجباز شده بودم و این خیلی پر واضح است. یک روز توی مسیر رفت، لو دادم که عادت به سرمشق نوشتن دارم شاید اسم اینجا را هم گفته باشم و او خودش پرسون پرسون اینجا را پیدا کرده باشد. اما باید طناب های عادت را باز می کردم. هر از گاهی تند تند این کار را می کنم. آدم روتین شدن نبودم و نیستم. هی خودم را می برم پرت می کنم وسط یک چالش. کند و کاو. کشف چیزهای جدید. می دانستم احوالپرس و جویام از اطراف هست اما یک روز گفتم این را هم نباش لطفا. می خواهم خلوت باشم. می خواهم تنها باشم. کمی مکث کرد و بعد گفت باشه. یک باشه واقعی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر