سبد خرید پر شد. یک ظرف سوشی هم خریدیم. نشستیم توی ماشین. چوب ها را با دقت و ملایمت و مهربانی دست گرفت و از دست راست ترین موجودیت خوشگل و خوش مزه دنیا در سویا سس فرو کرد و جلو لب هایم گرفت. دهان باز کردم و دیده بر دنیا فرو بستم و صدای اوووومم بلند شد. خداحافظی کردیم.
برنج ایرانی تنها گل برنج بهشت است. برنج خیس کردم و سبزی خورشت کرفس را تفت دادم و بعد گوشت تازه به مخلفات اضافه کردم و فلفل سیاه را مثل برف سیاه سابیدم روی سرزمین کرفس های توی زودپز. میز را چیدم. دستمال هایی که درخت سبز کریسمس و جوراب های قرمز و گردالوهای رنگی داشت. لیوان های قرمز. کوک برای او. زیتون توی کاسه کوچک قرمز شهر دلم. بورانی اسفناج توی ظرف قرمز خوشگله. ماست سبو توی سفال نارنجی. سبزی خوردن تازه هم کمی کنار تر. ته دیگ را هم گذاشتم کنار دستمان. حالا او رسیده خانه و لای پنجره را باز گذاشته. من حمام کرده ام و موهایم را کشیده ام بالا و تی شرت توسی اَبِر و شلوارک توسی ال سی مو پوشیدم. خانه بوی زن می دهد.
تمام حوصله ام با یک تلنگر از بین می رود و به نداشته های دیگرم اضافه می شود. من در آینه تصویر مردی را می بینم که خودش را به خودش باخته است. زمان را می شود به راحتی از سیگارهای کشیده ام تشخیص داد. «به ازای هر یک بسته یک عمر می گذرد». زندگی دیگر مزه گذشته را نمی دهد، باید فکری به حال روزهای نیامده ام کنم. من یاد گرفته ام که روی درخت ها یادگاری ننویسم. من با درخت ها دوست شده ام.آنها وقتی دوستت دارند دیگری را در آغوش نمیگیرند! آنها من را بهتر از من می فهمند وقتی می بینم اجازه می دهند در جهنمی که با ضربان قلبم در من شکل می گیرد، به زیر سایه شان پناه ببرم تا خنک شوم. سی صد و هشتاد و اندی روز پیش را یادم می آید که مسافر جلویی لب گشودو چیزی گفت که صدای آرامش میداد..بعد ازسیصد و هشتاد و اندی روز به اضافه یک، چشمانم را به اعداد معکوس چراغ قرمز دوختم و آرام گفتم: «چند سال دیگر باید باشم تا به آرامش برسم؟» تنم داغ است، داغ ِ داغ. نه از برای عشق بازی، که از خوابی که دیدم و هنوز ضربان هایش زیر انگشتانم حس میشود!
پاسخحذف