زاناکس
۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه
کمی کنار اتوبان ایستادم. تلفن را با صحنه آهسته پرت کردم صندلی کنار. آفتاب داشت غروب می کرد. آسمون کبود بود. قلبم آسمون بود. موزیک را روشن کردم. کمی فرو رفتم درصندلی و خودم را کمک کردم تا شجاعانه خودم را بغل کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر