همیشه فکر کردم جاهای سخت زندگی آدم ها بمانم و بعد بروم. جاهای سخت طبعا تعریف های متفاوتی دارد برای هر کسی. یکی از جاهای سخت وقتی بود که ناردونه سه ما زندگی اش افقی شد.( سلام کارپه). کنار تختش خوابیدم و شبها برایش آب پرتغال طبیعی می گرفتم تا صبح قبل از خروج خانه گلویش را با آب پرتغال تازه کند. هر وقت صدایم زد زود بیدار شدم و دروغ گفتم که بیدار بودم عزیز جانم.
این بار هم خواستم دوست بداند هستم. گفتم تو برو من دو کوچه بالاتر می مانم. هر جا حس کردی نیاز داری فقط زنگ بزن. همین که بدانی کسی در جغرافیای نزدیکت هست، حال تاریخت را خوب می کند. گفت باشه. رفتم نشسته کافه. یک لاته لطفا. قهوه چی میز شماره سه را داد. نشستم و سرم را تکیه دادم به دیوار و به آدم های اهل برو و بیا را نگاه کردم. با حوصله قهوه ام را هم زدم. تلفن زنگ زد که باید صبر کنم. گفتم بیا با هم صبر می کنیم. آمد. صبر کردیم. زنگ زدند و خوشحالیش را که دیدم خیالم اقیانوس آرام شد. اعتراف می کنم در مغزم یک دستگاهی دارم همیشه وصل به اینترنت که گاهی پست های دلچسبی در وبلاگ پست می کند که هیچ جا ذخیره نمی شود. اما خاطرم هست پست چیزی حول این محور که آدمی باید کسی را داشته باشد تا وقت خوشحالیش دستهایش را مشت کند و بکوبد به او، می چرخید.
الان می خواستم یک چیزی بنویسم که به کل یادم رفت و اینارو نوشتم که!
اگر جاهای سخت زندگیِ آدمها رفتنِ تو باشد، چه میکنی؟ میمانی؟
پاسخحذفبه دلم گوش می کنم :)
حذف