یک کم چیز های بی ربط می خواهم بنویسم. خوب همین جا اگر حوصله ندارید با بوس از هم خداحافظی کنیم.
دلم از آدم ها خالی است. گرم نیست. چند روز طولانی می شود این حس. آن روز خواستم توضیحش بدهم واسه کسی اما نتوانستم. توضیح دادنی نشد. سرم هم یک حفره تخم مرغی دارد که خالی است. هوای زمستان دارد شانه خالی می کند به بهار. از بهار که انقدر زورش رسیده به زمستان خشم دارم. وقتی موزیک می خواند یک هو کلافه می شوم. حوصله صدا ندارم . جنس موهایم خشک شده. ناخن هایم را از ته گرفته ام. حتی دارند بر خلاف همیشه لایه لایه می شوند. داشتم معروفی می خواندم. یک لحظه مکث کردم و یک جمله ای سر در کله پوکم نوشته شد که " چقدر آدم کسی را ندارد که به او بگوید کسی را ندارد."
خیلی بی رمق چند دقیقه پیش میزم را ترک کردم و رفتم تا بانک. بانک ها برایم همیشه نشان روزمرگی و دنیای بی شور و حال هستند. از درون رفتم به درون. بی شور و حال رفتم به بی شور و حال. همیشه از این روزها ترسیده بودم. الان شجاعانه می دانم که این روزها ادای ترس دارند و من این ادا را باور کردم و کمی افت کردم. آدم های اطراف در این حال تاثیر می گذارند. نباشند خودت روی خودت تاثیر می گذاری. بله! مثل همیشه رسیده ام به آنجایی که دلم می خواهد بعضی ها نباشند. دلم می خواهد ساعتها زیر آفتاب کش و قوس بدهم خودم را. دلم می خواهد هیچ کسی هیچ کاری نکند. دلم را آشپزی هم خوب نمی کند الان. انگار سُرنگ انداخته باشند و خالی کرده باشند همه ام را. چرا فکر می کردم همه ام را گم کرده ام؟ همه ام را کشیده اند. انگار خودم نیستم. چقدر خوب نیست که دارم غر می زنم.
چه بسیارند آدم هایی که دلشان از آدم ها خالیست... از آدم هایی که نه میبینند نه میشنوند و نه حس میکنند! همیشه آخرین لحظه ها پر از خالی شدن هاییست که ازشون ترس داشتی. حالا که بهارت داره میاد خالی ها رو پر کن با حس ها و صدا ها و تصاویری که حالت رو خوب میکنن.
پاسخحذف