۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

دارم فسنجون زندگی ام را می پزم. نه گردو دارم نه رب انار. هیچ دستور طبخی هم نیست. فسنجون روحی می پزم. این طوری که پای حرفم با همه سختی ای که ممکن است در راه باشد، پس نمی گذارم و یک بار دیگر پهن نمی شوم روی زمین که بروم خواب زمستانی. بیدار با موزیک آرام بی کلام می رانم تا بانک و می گویم آقای بانک لطفا برس حساب ما را که دیر زمانیست باید رسیده می شده و کال مانده. بعد تر فاز بندی می کنم پروژه را و با اسبم قاه قاه به ماجرا می خندیم. اینطوری که اول همه چیز را می فروشم بعد الباقی را بار کامیونک می کنم و بعد با  اسباب اثاثیه راه می افتم توی خیابانها خریدم را کامل می کنم و بعدش توی خیابانها با بلند گو داد می زنم یک جایی می خواهم. جدید، نو، آرام، نور مناسب، جایی بریا روزهای آخر، جایی که از آن کوچ کنم و به آن کوچ تر کنم. جایی برای دو نفری ها، جایی برای هی فلانی زندگی شاید همین باشد ها، جایی فرای ترس آدم ها، جایی ماورای باور همه و همه و همه. 

۱ نظر:

  1. اصن زندگی شاید خود همین باشد . پختن فسنجون بدون دستور پخت . دل دادن و جمع کردن و رفتن و دیدن و حال کردن و خندیدن به پختن فسنجون

    پاسخحذف