ملنگ بودم. ساعت از صبح گذشته بود. دلم می خواست ناشناخته ای ببینم، بشنوم. هجای آواها بلند تر از حد معمول بود و من بین دیدن و ندیدن تاب می خوردم. انگار کن آویزم کرده باشند از یک میخ و هنوز خانه ام را پیدا نکرده باشم. قارچ خام را نمک می زدم و زیر نور دانه های ریز نمک را می ستودم. چه الماس شکل. چه من مانده بودم در نگاه کردن. در من زمین خانه کرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر