معاون شعبه کارت را گرفت سمت صورتش و از زیر عینک از راه دور منی را که با دست نشان می دادند دید زد. گفتند خودم نیستم. تلفنم زنگ می خورد خانم ما منتظر شما هستیم. بالاخره راضی شدند خودم هستم. کیف را بستم و شروع به دویدن کردم. دو تا کوچه، سه تا کوچه تا رسیدم. نفس نفس زنان. عین یک اسب که برای همه نوازشهایی که شده با اطمینان از رسیدن می دود. کار تمام شد. آمدم بیرون. تلفن مامان رو گرفتم. نتونستم بهش بگم. چرا همیشه از گفتن چیزی که بقیه را شاد می کنه ترسیدم؟ از چیزی که بقیه رو غمگین می کنه هم ترسیدم! تمام بزرگراه فکر کردم برم یا نرم تا اینکه تصمیم گرفتم بیام دفتر به کارام برسم. فکر می کنم باید همه روزای سخت رو سخت تر از همیشه کار کنم. فکر می کنم میشه نرفتن رو به بعد ها موکول کرد؟ آیا بعدی هست حتمن؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر