سفر را انداختم برای بعد تر. دلم میخواست بروم کمی خلوت کنم. برعکس نیاز بوده حتما؛ رفتم خیلی هم شلوغ کردم. آنجای ماجرا را یادتان هست نوشته بودم دور همی ها همیشه یک داستان در انتهای سفر دارد؟ قرار داستان از این قرار است که بهترین خاطره سفرت را بگویی. بهترین خاطره ها همیشه بخش شنیدنی ماجراست و آنجاییست که هر کس درونش را برای شما کالبد شکافی میکند. نگاهش به آنچه بر او گذشت. حالا این بار جمع شده بودیم دور شومینه و ساعت به عمود آفتاب نزدیک بود. چای و شیرینی می خوردیم. اول های سفر بود. یک جایی را یادم است که گفتم بهترین خاطره در زمین برایم تولد این بچه بود. جایی که پشت در اتاق زایمان خبر دادند بچه دختر است برایم سوت پایان پسر سالاری در خانواده بود. آنجا که توانستم کم کم موهایم را در آینه روی شانه هایم ببینم و مچ پاهایم را زیر دامن توی خنکای بهار احساس کنم. شاید همیشه برایم داشتن شلوار آرمی و پلیورش از بهترین ها باشد اما یک جایی دلم دیگر آنها را به زور نمی خواست. حالا بچه بزرگ شده و برایم زن بودن اتفاق زیبایی است. میان ماجرا تعریف کردن دیدم داستان جدایی را هم تعریف کرده ام و دارم قصه را به خوبی و خوشی می بندم . آدمی است دیگر. گاهی بی هوا قصه اش را تعریف می کند و همه بعدش می روند تنفس. خوشحالی ام از اینکه نه چانه ام لرزید و نه دستم را در تراس بزرگ با دانه های باران قسمت کردم. من؟ خیلی دور شده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر