دوش را بستم. حوله تن پوشم را آویزان کرده بودم به در. بعد این همه سال اولین بار بود مارک حوله رو می دیدم . یاد روزی که برای خرید رفته بودم افتادم. زمستان سردی بود. من لاغرتر از الانم بود و پالتوی مشکی پوشیده بودم. پاهام یخ کرده بود. رسیدم توی حجره و به فروشنده گفتم هوا سرده نه؟ گفت خیلی. وقتی ساکن بمونی یخ می زنی. جمله اش ده سال بعد توی حموم باید یادم می افتاد؟ " وقتی ساکن بمونی یخ می زنی. " حوله رو پوشیدم و تیک شب اول هم گذشت رو توی روزگارم زدم. چند تا از این شب ها که در آستانه راه فصل یا وصلی بوده در روزگارمان تیک زده ایم؟ چند تا باقی مانده؟ موهایم را خشک کردم. رفتم سر تمرین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر