۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

تجربه دیگری را نوشتن هم جالب بود و هم سخت. به صدای ظرف ها و آدم های کافه شهری دیگر گوش می دادم، چشم هایم را می بستم و چراغ را خاموش می کردم. شب ها از روزگاری می خواندم که ندیده بودمش و حس هایی که نفهمیده و گاه فهمیده بودمشون. بعد از لحظه های سنگین زندگی همیشه انسان قدری آروم و یا حتی بی حرکت می شود و کمی بعد می تواند با توان بیشتری کاری نو را آغاز کند. صبح سرم سنگین بود که چشم هایم را باز کردم و صورتم را آب خنک زدم. سفر کاری ام را برای عیش( واقعا عیش؟) کنسل کرده بودم و حالا داشتم مشت مشت آب خنک به صورتم می پاشیدم. برگشتم توی تخت و فکر کردم کاش بروم پیش ناردونه که تلفنم زنگ زد. مرا می بری پیش ناردونه؟ گفتم می برم و کمی سکوت خط مخابرات را برداشت و گفت نه! سرم درد می کند؛ باشه برای وقت دیگری و مرسی که گفتی منو می بری و خداحافظ! همه هفته همین طور بود. "درون آینه روبرو چه می بینی" طور. به دکتر فکر کردم که چه شوت شد یک هو و یک ساعت بعدش زنگ زد و من دو نقطه خط عمود بودم. به او فکر کردم و بعد تلفن زنگ زد که او دنبالت می گردد می گوید فلانش پیش تو جا مانده! آیا واقعا فلان ما چیست که پیش هم جا مانده؟!؟!؟ نشستم پشت میز به رفتن فکر کردم وایبر اومد روی صفحه که وکیل می گوید نمی خواهی بری؟ تصویری آمد که نشود فاش کسی آنچه میان من و توست و به قرینه معنا طوری شد که نمی خواهم فاش شود اصلا. دلم کته و ماهی خواست، شب خواب دیدم کسی نذری کته ماهی می دهد. در خواب و خیال زندگی ام به سان فیلمی روی پرده در گذر است. فکر کردم داوطلب اول را بنویسم و هفته اول را به پاریس فکر کرده باشم.

۴ نظر:

  1. خانوم،
    من هم پاریس زندگی‌ می‌کنم و همیشه یکی‌ از آرزوهام این بود که شما رو ببینم از نزدیک. می‌شه عجالتا داوطلب بشم واسه نوشته شدن؟ خودمو بنویسم بفرستم واستون؟ چکار کنم..?
    خوش آمدی به پاریس اگه تازه اومدی!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. داستان اردیبهشت یکی از داوطلب ها بود که نوشته شد. اگر تمایل داشتید برای نوشته شدن مشخصاتتون رو توی پست اگهی مربوطه ثبت کنید ☺

      حذف
    2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

      حذف
  2. خوش مينويسي ارام ميكني مثل زاناكس

    پاسخحذف