۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

از داستان ها: اردیبهشت در من و من در پاریس روان است

زیبایی و زنانگی در من سکنی گزیده، موهایم را وقتی شانه نمی زنم و دوستهایم می گویند ووز اتس سکسی خیلی حالم روی ابرها طور می شود. خوشحالم در جوانی دست تقدیر پرتم کرد پاریس. 
 مادر و خواهرم شهر را ترک کردند. پاریس برایم شهر صندلی های بیرون کافه و مردمان مقبول تری است حالا. اینروزها آفتاب خودش را از پشت ابر ها برداشته و مشت مشت پاچیده توی کوچه و خیابان ها. آدم ها از کت های گرم کوچ کردند به پیرهن های خنک و رهای آبی کم رنگ و شلوارک های کوتاه با عینک های آفتابی و کت های گشاد. شبیه اروپایی ها بودن از نزدیک کم کم دغدغه ات می شود. حواست هست که در بیرون و درون مرتب باشی و نیازی هم نیست که صبح ها خط چشمت را رو به بالا تاب دهی و وسواس آرایش کم کم در تو به وسواس پوشش تبدیل می شود. 
پول به یورو برایت فرستادن یک آرامش خاطر به همراه دارد و پول به یورو در آوردن لذت استقلال در مهاجرت را برایت معنا می کند. اینجا من یک پسر فرانسوی دارم که می برمش پارک و حواسم پرت دختر بچه ای می شود که فکر کنم کلاس باله می رود و داره با خودش تمرین می کنه؛ پز یک... پز دو... 
یک آپارتمان چهل متری که حالا قدر خواسته ی امروزم است. یک کاناپه مشکی با آباژور بلند برگشته روی میز سفید وسط حال. پرده های بلند و قفسه کتابهای فرانسه ام. تخت خوابی که هنوز معشوق و نیمه شب های پاریس را در آن تجربه نکرده ام و به جای آن دوست هایی که ترسیم آرزوی چند سال پیش من از فیلم فرندز بود. بدیهی است حمام و دستشویی هم دارم. داشته و نداشته هایم کافیست. 
امروز بیشتر از قبل با آدم ها می روم  داخل معاشرت. دلم از فرانسه زبانش را بیش و بیشتر می خواهد. دنیای خیال من خیلی سریعتر از آن چیزی است که بتوانم برایتان وصفش کنم. همین که در مترو  با ورود جنتل منی باز می شود و دلم می خواهدش کمی بعد تر خودم را در لباس زیبایی می بینم که از در کلیسا وارد شده ام و همه میهمانها به سمت من برگشته اند. لبخند ملیحی دارم و او را بوسیده ام و ماه عسل خیلی خوش گذشته است و سال بعد بردمش ایران و تخت جمشید را نشانش دادم و... که ناگهان درب مترو بسته شده و من در راه بازگشت از سرعت فکر هایم هستم. حالا هم فکر می کنم روزی می رسد که لاغر شوم البته که حالا هم چربی و گوشت اضافی ندارم و می تونم روی تشک یوگا خودم را تراز ببینم و با افتخار مراتب تقدیر و تشکر را از لایک کننده های صفحه اینستام به عمل آورم. به هر حال یک فازی دارم که چرا انقدر می خوری اما سفر از آن را فعلا نتوانستم و همین طور که رسیده ام خانه و خودم را به سالاد ترغیب می کنم،  کنسرو آش هانی را می بینم. من؟ چشمم به یک قیمه باقی مانده از آخرین سفر مامان هم می افته. شما به چه فکر می کنید؟ من آش را خالی در ظرف کرده ام و پیاز داغ مامان پز را هم به آن اضافه نموده ام و اندکی بعد به آش در کاسه بنفش با سلاح نون های سوپ حمله کرده ام. شکم برآمده به انتخاب های بعدی که درس، سریال در حاشیه و کلاه قرمزی است می اندیشم که دلاورانه با انتخاب گزینه هیچکدام خودم را به تخت می برم. در تخت به زیبایی بلوار نتردام که عصر با قانون "من دوچرخه خودم را می رانم" آن را رکاب زدم فکر می کنم. از زیر پل رود سن کشتی مسافرای خوشحال رد می شد و کنار رود آدم ها هر کدام بتری شراب به دست نشسته بودند و ارگاسم می شدند از این همه زیبایی. باید با دمییان و النا سبد پیکنیک مون رو جمع کنیم و در نزدیکی دور شویم. 
صبح است ساقیا. صدای در بیدارم می کند. گاردین احمق ساختمانه که نیاز به هیچ چشمی روی در نیست برای شناختنش از بس در زدنش در خون و رگش ریشه دوانده. احتمالا تعمیرکار آورده برای لوله ها. با پیرهن خواب کوتاه تابستتونیم در را باز کردم. گاردین و تعمیرکار داخل شدند. یک رب دوشام مخمل روی لباسم پوشیدم و گاردین ما رو تنها گذاشت و بعدش تعمیرکار هم رفت. لباس پوشیدم و موزیک گوش می دادم "بیکاز یور ماین" با دلم تایید کردم آره تو مال منی. یک باوری هست بین من و نزدیک های دورم که می دانیم کسی در جایی هست که آغوشش به اندازه شانه های تو گشوده می شود و برای هم بهترین هستید. چقدر این باور زندگی بخش و نجات دهنده است. حالا که از سالهای ترس " همینه که هست و ادامه دارد" قرن ها دور شده ام عکس هایم طعم لبخند های واقعی می دهد و شب ها با دوست هایم در خیابانها راه می روم و مست می کنیم. شب های تنهایی و دلتنگی در همه جای زمین هست. همین که می بینم امروز خودم چراغ خانه را روشن می کنم و پاهایم محکم ترین ستون ایستایی جهان است، خرسندم. 
در راه فرودگاهم و آخر داستان چه خوب که میهمانم از راه می رسد تا بهاری دیگر را با هم ببینیم.


پ ن: اولین داوطلب نوشته شد. خوشحالم که زاناکس خوانی می کنی داوطلب عزیز.  



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر