از شما چه پنهان خانم زاناکس این هفته را رسما" خوش بود. یک گروه یکصد و پنج نفری هستند از آدم های چیل. بارمان را بسته ایم و قرار است یک دوره تمرین کنیم با هم که شش روز از آن می گذرد. واگن ِ اول زاناکس می باشد که هعی برای پشت سری ها تعریف می کند حالا که چمدان بسته ایم به نا شناخته ها و بازی اراده ها از دورتر ها دود خوش بختی و خوش حالی می بینم و بوق را می کشد که صدای بوق قطار را شما تصور کنید الان و بعد همه پشت سری هایی که خود را شُل کرده اند جیغ و دست و سوت و هورا می کشند. آخ چه قدر حالم خرِ خوبی است. یک یوهوی بلند در درونم دارم. کتونی توسی ئه با جین کم رنگه پامه و فرز راه می رم و پشتم رو صاف نگه می دارم. این نشون حال خوب داشتنه و هعی هم بلند می گم وای که چقدر های ام.
اینطور براتون بگم که دیروز بود اون صندوق پستیه خالی؟! بگو خوب! آهان همون. داشتم می روندم که سرمو گرفتم بالا با رفیق شفیقم آخدا حرف مشتی زدم. دو کلوم حرف حساب واقعی. که می دونم جفتکم انداختم و تو دیدی اما دل که این چیزا سرش نمی شه. صبح از همون جایی که فکرشو نمی کنی خورشید زد بیرون. این روزها فاصله خواستن ها تا توانستن هام کم و کمتر شده. دیروز دست خودم رو گرفتم بردم شهر کتاب محبوبم رو عوض کردم و به شهر کتاب خیابان الف تغییر مکان دادم. آیا زندگی واقعی تر از اینست که بشینی روی کوسن قرمزه بین اون همه کتاب و فقط نگاه کنی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر