۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

از روز سحر

راه می روم و تکرار می کنم کِی می توان نرفتن؟ نمی توان نرفتن. بعد نفس عمیق می کشم و لباس هایی که بوی سافتلن می دهند را تا می کنم و خودم را توی آینه نگاه می کنم. دو کیلو ششصد گرم کم شده ام. تاثیرش را از روی قوس ها تشخیص می دهم. لباس ها را می زارم توی کشو. باید کم کم آماده شوم برای چهل دقیقه دیگر خانه را ترک کنم. ساعت دوازده با جمعیت زنان حمایتگر ملاقات دارم و بعد از آن باید بروم باشگاه. نیم تنه و شورت ورزشی آبی فیروزه ای ام را می پوشم. روش نوشته 08. روی آن مانتو گل دار، شال سیاهم را سر می کنم و سالاد و پوره سیب زمینی ام را بر می دارم و در را پشت سرم می بندم. وقتی می رسم تقریبا همه رسیده اند. این ها خیلی شهامت دارند. من یک لایه از چشمم پوست می اندازد. یکی داشت از کودکی اش می گفت. اولین باری که حس جنسی را کشف کرده. که چقدر دوست پدر رحم نکرده به سن و سالش. حس بعد کشفش را می گفت که هم از کشف این حس هیجان داشته هم ترسیده بوده و اشک می ریخته و هیچ کس نفهمیده چقدر راه بسته است برایش. یاد خاطرات یک گیشا افتادم. بعد سکوت درخت ها و چمن ها را شکستم و برایش کف زدم...
آفتاب صبح فردا پهن شد توی اتاق خوابم. کم کم خودم را از تخت بدرقه کردم. همین که با دوست تکست می کردم نخود پلو و شیوید و برنج ایرانی و سبزیجات معطر را دم کردم. خانه از هر دو طرف آفتاب دارد. شمال و جنوب. گل ها را آب می دهم، دوش می گیرم و خانه را ترک می کنم. باید یادم بماند شاید برای هستی اولین نباشم اما اولین و آخرین خودمم. هم آب و هم سقا منم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر