در دلم چیزی بود... مثل حس دم صبح که دل آدم از عشق زردآب می گیرد...
ماشین را خاموش کردم و برای میم نوشتم دلم می گوید در دلم چیزی هست. نوشت چرا؟
نوشتم چون دلم را باور دارم. از ماشین
پیاده شدم و وارد تالار شدم. کمی منتظر ماندیم تا درهای ورودی باز شود. به نون گفتم
در دلم چیزی هست. گفت چرا؟ گفتم چون به دلم اعتماد دارم. دلم را رها کردم و داشتم
برایش می گفتم آن شب بعد از تمام شدن مراسم ما بیست و چند نفری رفتیم خونه و همه
مون شلوارک های صاحبخونه را به تن کردیم و لباسای شیتان و فیتان بدریدیم و تا صبح
از خنده پاره شدیم که یک هو کسی سلامی داد. سلامش را من پاسخ گفتم و بعد متوجه شده
چه سلامی و چه علیکی. در دلم چیزی بود. مثل خواب دمِ صبح.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر