۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

گاهی آدم دست خالی می ماند.
از آن شنبه های گس و کشدار که تمام روز رسیده ای به پروژه و عصر با خط سفید می روی پای قراردادت امضا می زنی و بعدش نمی دانی چه. از آن شنبه های شبیه آن عصر بین درخت کاج های بلند. از آن وقت هایی که دلت هیچ کسی را جز آن که هیج وقت ندیدیش نمی خواد. از آن روزهایی که در طلوعش هزار غم غروب غربت دارد. آخ جمله قبل چقدر غین داشت. غین قلبم را مچاله می کند. نفسم را بند می آورد...هیچ اتفاقی نمی افتد. آدم های بازنده فقط باید تصویر رویایی که کاپ را به آغوش می کشیدند فراموش کنند و فراموشی حجم بی انتهای خیالت را نابود می کند.

۱ نظر:

  1. شنبه ها یاد آور مرگ های تدریجیند. ایستادن های بیهوده در صف انتظار. امروز، شنبه، امیدم را هم جلوی چشمانم سر بریدند. من جوابگوی فردای خودم نیستم، اگر از من بپرسد که چه شد که تنها داشته ات که به آن غره بودی هم پر کشید و تو مانده ای با خود خود خودت در سه کنج خیس احساست.

    پاسخحذف