قهوه را دم کردم. ساعت به وقت غروب روزهای اول پاییز است. کمی خنکی پوستم را با شال می پوشانم. قهوه می خورم و می روم باشگاه تا صدای نفس نفس زدنم را بشنوم. می خواهم بی نهایت تا بدوم. انقدر که اگر در سرزمین رهای بی سیم خاردار بودم می توانستم در انتها بگویم پشت تمام قدم هایم تو را جا گذاشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر