۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه


تکیه دادم به درخت. پیر و تنومند بود و هنوز جوونه های کوچیک سبز داشت روی تنه اش. چایی دادن دستم. هنوز صبح خیلی زود بود. چایی بخار داشت. خاک از بارون دیشب خیس خورده بود و آفتاب مراعات بوی بارون رو می کرد. کمی نان سنگک برداشتم. گردو و پسته و حلواشکری را گذاشتم کنارهم. نمی دانستم قرار است چه طعمی بریزند توی دهانم. نمی دانستم باید به کجا شتاب کنم از این همه گریز؟ کمی خیار پوست کندم و کمی گوجه بریدم. سبز در سرخ. صدای شاخه های درخت هایی که بُریده می شدند در نزدیکی... شکسته می شدند... خشک شده بودند... باید خودم را حَرَص کنم. خودم را خلوت کنم. چوب های خشک را بریزم. آدمهای خشک را بتکانم. حتی اگر در زمستان برف کمتری قرار است بشیند روی من. چای... کمی از دوره مانده. طعم پنیر را به خاطر می آورم. باورم نمی شد روزی طعم پنیر برایم خاطره شود. باورم نمی شد روزی انقدر نزدیک، دور شوم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر