یک جایی بودیم که ساحل داشت و دریا. تلفنم را گرفته بود. انگار دستش خورده بود. داشتند می گفتند که داره می ره و چند هفته ای نیست و چقدر جایش خالیست. چند بار تماس را چک کردم. او من را گرفته بود. کمی بعدش توی سلف هتل دیدمش. او هم مرا دید. داشتم غذا می گرفتم و به او گفتم ته دلم از او زخمی دارد که هر از چند روزی بازش می کنم، بتادین می زنم و پانسمانش را جلا می دهم. گفت او هم دارد. حالش خوب بود و داشت می رفت برزیل. توی بار وسط فضای باز نزدیک ساحل اهنگ ایرانی گذاشتند. من شلوارک مشکی تنم بود و رفتم به دی جی گفتم همین خوبه. اروم و غم داره. شروع کردم به رقصیدن. پریدم با پای راست قیچی زدم و روی پای پوینت چپ خمیده فرود آمدم. سرم گرم بود و دلم سوخته. بعد که تمام شد و همه کف می زدند برگشتم دیدم نتوانسته بایسته حتی پای دیدن و راهش را کشیده و رفته.
... چرخ زدم توی تخت و بیدار شدم. قبل از خواب دوش آب سرد گرفته بودم. عضله پشت بازوم کشیده شده بود و آخرتمرین مربی نشسته بود به طب ورزشی. تختم نم داشت. دلم تب داشت. چرخی خوردم در خانه و دلم خواست باز گردم به روزهایی که رویاهایم توی مشتم بود. حالا من توی مُشت رویا می روم ساحل به ساحل، دریا به دریا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر