نوشتم شمال؟ چند ساعت بعد توی تاریکی لم داده بودم توی صندلی راننده و بی عجله و بی مقصد می روندم. تصمیم مون این بود تصمیم نگیریم. حس کرده بودم باید بریم توی همون آسمون پر ستاره و شهاب سنگ بارون. این بار به جای شهاب سنگ دونه های بی امون بارون می بارید. نشست کنارم و جز در مواقعی که دلش می خواست حرفی نزد و اجازه داد تا من در سفرم سیر کنم. چه آداب سفر رو نگفته می دونست. وقتی رسیدیم، باغ زمین نداشت. همه اش برگ بود. انگار دنیا واروونه شده بود و ما روی شاخه های برگ های زرد راه می رفتیم. چقدر باغ تنها بود. حالا هوا انقدری تاریک بود که برای باز کردن قفل ها باید دو نفری دست به کار می شدیم. بخاری رو روشن کردیم و چایی گرم به دست با دو تا پتوی سبک روی دوشی خودمان را پیچیدیم و رفتیم توی تراس. سایه ام را می دیدم. چه بلند سایه بودم. چه بلند سایه ایستاده بودیم. کمی بعد تر سرش را خم کرد از نرده ها رو به آسمون، از بین شاخ و برگ سیاه درختان نوری می دید. گفته بودمش ماه برای همه آدمها یکتاست و من همیشه برای آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان ، به ماه پناه می برم. ماه همه ما یکی است. چشم هایش برق زد و گفت ماه... انقدر دل تاب بود این همسفر. تخت چوبی را بردیم لب تراس؛ جاییکه می شد دراز کشید سر و ته. من از سر. او از ته. سرهامون وسط تخت به هم می رسید. پتو پیچ هر کسی ماه تاب دلش را زل می زد. تمرین نفس عمیق می کردم. اینجا همان دو نفری های عمیق در جایی برای روزهای آخر بود. باغی در شب...
با صدای باران روی انبوه درختهای گردو خیس خورده. آیا من خوشبخت نبودم؟ به خدا که بودم. سرم را از کنار سرش برداشتم و گذاشتم روی ترقوه چپ ش. یادم نمی رود هیچ که این همان نقطه ثقل ِبودن ِ آدمی است که دلش را به بودنی بند زده است...
با صدای باران روی انبوه درختهای گردو خیس خورده. آیا من خوشبخت نبودم؟ به خدا که بودم. سرم را از کنار سرش برداشتم و گذاشتم روی ترقوه چپ ش. یادم نمی رود هیچ که این همان نقطه ثقل ِبودن ِ آدمی است که دلش را به بودنی بند زده است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر