می تونم براتون بگم چطور جهان نقاشی شد پیش چشمم. قبا بر دوش نشستم روی تخت تراس. روبرو؟ همه برگ. برگها؟ زرد، سبز، سرخ، نارنجی. من؟ مدهوش...
چای دوم را ریخت. نشست کنارم. هر دو رفتیم زیر قبای من. صبحش بعد از بیدار شدن رفته بودیم توی روستا. کنار رودخانه را گرفته بودیم و رفته بودیم به خونه های قدیمی سر زده بودیم و سرخ دیده بودیم. سرخ چیده بودیم. گردو شکونده بودیم. دست مون رو با آب بارون شسته بودیم. برای هم جای پا پیدا کرده بودیم که در گِل فرو نریم. کجاهای مسیر برای همراه مون جای پا پیدا کردیم؟
بارون رو راه داده بودیم به تن مون. حالا برگشته بودیم و لباس گرم تر پوشیده بودیم و لم داده بودیم لای آفتابی که از فاصله باران ها تا زمین خودش را به ما رسونده بود تا ما روی تخت کمی خودمون رو کِش بدیم. چای دوم رو با حوصله و بی عجله خوردیم و بعد راه افتادیم بریم ماهی بخریم. ماهی برای یک روز ابری در بین درخت های بلند و خاطره های خوب و پاییز های ناب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر