چشم هایم را باز کردم. هنوز خسته بودم. کارهایی که در رفت و آمدند و تمام نمی شوند من را کم می کنند از من . یادم افتاد امروز روز پانزدهم است. هنوز خواب بین چشم هام بود. خواستم غلت بزنم، ترسیدم. گوش کردم. صدای نفس کشیدن واقعی بود. گفت دستت را بگذار روی قلبم. دستم را گذاشتم و بی حرکت دقیقه ها ماندم. حس کردم چقدر دلم می خواهد بمانم توی تخت همه روز را. کسی برایم صبحانه و غذا بیاورد. دلم می خواهد زاناکس را ببرم دریاچه در خیال. من گاهی اجازه می دهم خیال زاناکس را ببرد و گاهی زاناکس خیال را می برد. چند روز پیش همه حسابم را دلار کردم و واریز کردم یک جا برای آنچه روی کاغذ نوشته بودم. می خواستم یادم بماند چی از دنیا خواسته بودم. قبل اینکه قطار اول راه بیفتد توی ایستگاه نوشتم از دنیا چی می خوام. حالا همه چیزایی که می خواستم هستن. آخ نوشتن های کاغذی برای همین روزها خوب است. حالا دلم می خواست بمانم در تخت اما نمی شد. باید بلند می شدم و دوش می گرفتم و شال می پیچیدم دور گردنم و می رسیدم دفتر. کمی قبل از رفتن حق مسلم من بود شیر ولرم بخورم و به مسیر رسیدنم که درست همین جاست فکر کنم. نه فکری از سر هیجان! نه! فکر از سر اینکه بومم رو رنگ زدم و حالا میخوام چند قدم برم عقب تر وایسم و خوب نگاهش کنم. طرح بریزم و رنگ بزنم بوم بعدی رو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر