درست روی همان پل چوبی وسط رودخانه در شب ِ شهاب سنگ ریزان ِ چند ماه پیش ایستادم. سرم را بالا گرفتم. ماه بین شاخه درخت ها و مه هوا خودنمایی می کرد. نشستم روی پل و پاهایم را آویزان کردم. هوا سرد بود. زمستان در پاییز رخنه کرده بود. دلم خواست چشم هایم را ببندم و به صدای پای آب، به صدای باد گوش کنم. سرما از دقیقه ها پیشی م یگرفت. چشمهایم را که باز کردم دیدم ماه توی رودخونه نور پاچیده. سرم را چرخاندم. اینار از قبل تنهاتر بودم اما تنها نبودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر