ترس از دست دادن برای من به یکباره در زندگی معنا شد. چطور؟ آنجا که ناردونه را برای تب و لرز بستری کردند و موقع خداحافظی گفت فردا برای سال تحویل میام خونه ولی شما امشب یادتون نره ماهی شب عید بخورید. من همین حرف رو باور کردم از بس تب و لرز برام عادی بوده همه عمر. وقتی چند ساعت بعد زنگ زدن و گفتن تموم شد، حجم زیادی سوزن فرو رفت ته سقم و نمی تونستم حرف بزنم. سرم رو فرو کردم توی بالشت، اما دیگه اون ساعت صبح همیشه برای معنای مواجه شدن با ترس از دست دادن به صورت یهویی اتفاق افتاد و ترجمه همزمان شد. یک ماه بعد جای زخم موند برای همیشه روی صورتم. هیچ وقت نخواستم سعی کنم جای زخم بره. هیچ وقت نخواستم حقه از بین بردن جای زخم ِ از دست دادن و فرو رفتن توی مرگ عزیزم رو بخورم. می خواستم بدونم جای زخم چه فعل و انفعالات شیمیایی درش اتفاق می افته. یادم بمونه به اندازه عمر زخم ناردونه مو ندیدم. به اندازه جای زخم دلتنگ ناردونه مم...
دو ماه بعد جلوی آینه صبح مسواک توی دستم موند. شقیقه هام موی سفید داشت. چه موی آدم می تونه فهمیده ی دل ِ آدم باشه. فهمیدم روزگار سخت داره می گذره. رفتم سفر. کشور را به مقصد جایی که هیچ وقت ندیدم ترک کردم. همه جای دنیا شده بود جای خالی ناردونه. حتی جاهای نرفته. حتی زبون آدمایی که نمی فهمیدمشون برام سوگواری می خوندن. من یک چشمم اشک، یک دستم چمدون و پشتم کوله پشتی از این فرودگاه به اون فرودگاه بودم. نتیجه ؟ هیچ جا نمی توانی از جای خالی فرار کنید و هیچ وقت کسی به ما یاد نداده که بعضی جاهای خالی را با هیچ چیز مناسبی نمی توانی پر کنی!
ماجرا اینجا تمام نشد. کمی بعد از برگشتنم در خانه بودم که به یکباره خانه ام بر سرم آوار شد... همه چیز برای من هشتگ #همین جوری یهویی همین الان بود. الان هم زخم ها با من خیلی مُدارا می کنند. گاهی اما مثل موشکی که فکر می کنم از لایه اُزن گذشته و زمین را دارد به مقصد بی برگشت به قلب من ترک می کند و به یکباره برمی گردد با سرعت و شتاب هر چه فراوانتر به مبداء خود، این غم می نشیند به جانم. آچ مزم می کند # همین جوری یهویی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر