بین سنگفرش های باغ فردوس و سیاهی شب و چراغای خوشگلش ایستادم. صدایش کردم و پاکت را دادم دستش. هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ فهمیده بودم خیلی خسته است. خیلی نیاز به پریدن دارد. می خواهد بال بزند اما انگار بال هایش را مفتول کرده اند. باز نمی شدند... من خواسته بودم حوصله کنم به باز کردن بند. اما بعضی گره ها کار من نیست باز کردنشان. خودِ آدمِ هم می داند که دلش به آن گره رضاست. برای همین برایش بلیط گرفته بودم که برود. پاکت را باز کرد و بعد چیزی از صورتش چرا به یاد نمی آورم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر