۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

دلم می خواست همه شب را تا فردا توی تخت بمانم. بچه ها آمدند جمع کردند بروند به جنگل. به ماهی کباب کردن. گفتم بروید که من وقت ماندنم است. چند ساعت بعد تلفنم صدا می کند که اگر می خواهی جمع کن که سبکبال برویم. آخ که با بعضی ها دلت می خواهد بروی و بنشینی به ستاره های فصل سرد را دیدن. بروی اصلا به او بگو رویای اتاق زیر شیروانی داری بر سر و او بگوید بیا ببرمت زیر شیروانی نقشه بکشیم کجایش را پنجره بگذاریم و کجایش را تخت برای روزهای آخر. دلت می خواهد شبانه بروی قصابی و گوشت تازه بخری و با زیره و فلفل سیاه و سیر و گوجه فرنگی و سیب زمینی بگذاری روی ظرف سنگی. تا صبح به وقت بیداری جا بیفتد. آدمهایی که اهل زود پز نیستند و وقت سفر به کُنجوش کُنجوش قُل زدن و جا افتادن اعتقاد دارند تمایل بیشتری دارم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر