۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

در دنیای ما ساعت بیست دقیقه به ده شب است

کمی زیر کُرسی می خواهم بیشتر بمانم. هوای بیرون کُرسی به دمای بدنم منفی یک است  و هوای زیر کرسی چیزی حدود مثبت بیست. این است که گاهی سرم را تا دماغ فرو می کنم و با نور سرخ آن بدنم را نگاه می کنم. خانه باغ تاریک شده و پرده های توری شب را لو میدهند. چراغ کمی توی حوالی آشپزخانه روشن است. چشم باز می کنم و از کتف می چرخم. می بینم که ایستاده رو به شمال. از پشت نگاهش می کنم. صدا می کنه تو بخواب. من ترتیب رفتن را می دهم. من اما دلم نمی خواهد از این دو دمایی مطلوب برگردم به دیوارهای باریک شهر. دلم می خواهد مثل بعد از ظهر که سرم را از پنجره کردم بیرون و تا چشم کار می کرد برگ های ریخته ی سُرخه بودندو برف بتوانم صدای آب شدن برف های روی شیروانی و صدای کلاغی که به چشم نمیبینم را بشنوم. این سهم به قاعده ای ست از زندگی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر