۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

فکر کردم از پا نمی نشینم. فقط باید کمی راه بروم و تنها باشم و هضم کنم ماجرا را. قصه عادت ها و مالکیت ها و وابستگی های آدم است. گاهی انقدر عادت می کنی که فکر می کنی نباشد هم می توانی باشی، نمی دانی سرت را بچرخانی و ببینی نیست چه می چرخد دنیا روی سرت. حالا بگو این وابستگی دکمه قرمز یک کت مشکی پاییزی ات بوده باشد! کافیست تا تو را از پا در بیاورد.
نون ها را تا می کنم. به قاعده چهارتا. می گذارم توی کیسه فریزر. برنج دودی خیس می کنم. برای دل خودم سه پیمانه. چرا؟ نمی دانم. فقط می خواهم سه پیمانه برنج دودی داشته باشم که روزهای آخر پاییز دم پختک بخورم مثل روزهای اول پاییز. دلم می خواهد اول ها و آخر ها تا شوند به قاعده روی هم از نظر احساسی. از بس دادن و ستاندن شد قاعده بازی که گشاد شد روحمون. لق می خوریم. لق لقووو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر