از پله اول که پایین اومدیم نگاهم کرد و چشمهاش رو فشار داد بهم و منتظر موند تا من این کار رو به علامت تایید انجام بدم. حالا شروع شده بود که حرف ها از زبان بر نگاه جاری شوند . حتی گاهی نگاه از چشم سر هم نباشد دل آدم آرام تر است. باش تا گاهی نگاهت نکنم اما از تو سیراب باشم. از حس همین جا بودنت .
چند قدم جلوتر دریا بود و توی تاریکی شب نمی شد اطمینان پیدا کرد که ما توی موج قدم نزاریم. ساحل شن نرم و آدمهای نرمتر داشت. قبل از اینکه عقل جانب احتیاط بردارد موج ما رو خیس کرده بود. مثل آدمی که سرزده می رسه توی زندگیت و همه زندگیت رو با کم بودنش تا الان پر می کنه.
اون روبرو توی تاریکی دریایی که از صداش دلت موج بر می داشت ، یک کور سویی از نور بود. تا چشم بر می داشتی ازش، انقدر تاریکی بود که انکارِ وجودِ نور قوی تر از باورِ چشمات توی چند لحظه قبل می بود. مثل لحظه هایی که یادت می ره آرزویی ته دل داشتی و کسی آرزو آفرینت بوده. تا حواست جمع شه دوباره می تونی نور رو پیدا کنی . اما ترس پیدا نکردنش چشم سوزت می کنه. وَهم اگر نباشه ...
حالا راه می افتیم سمت شرق ساحل. دستش را گره کرده پشت و همانطور انگشت من را نگه داشته. لحظه های زیادی است که هم را از سر نگاه نکرده ایم. از پا قدم بر نداشته ام که از پا قدمم را روی زمین بگذاریم. نیامده ام تفریح که چیزی را از تنم در کنم. آمده ام تا تیری که به جانم رفته را ببینم، حتی با دست آن را به مغزتر از آنچه هست فرو کنم.
چشم بستم. حس می کنم دارم توی دریا فرو می رم. حالا ترس پیچ خوردن و گیر کردن روی زمین ندارم چون می دونم به قدر کافی ساحل نرم و امن و خلوت است. اما ترس آدم از فرو افتادن به غرق شدن تغییر هویت می دن. اینه که آدم خیلی از قبل خودش رو نمی شناسه. به چشم فرو بستنی ترسهایت عوض می شوند...امان ....
همینکه می دونم یک بند انگشت دادم به کنار دستی می تونه نگهم داره از هولناکی غرق شدن. از هولناکی اینکه دریا تا روی سرم بالا اومده. حتی اگر خودم نمی بینم حتما اون می بینه از روبرو کسی منو نمی بره به پشت سر... چشم که باز کردم ، نگاهش کردم... هیچ نگاهی گاهی آدم را نمی بیند. تنها کافیست اطمینان داشته باشی کسی هست که از تو به بند انگشتی وصل است... آخ از وقتی که چشم باز می کنی و می بینی اوهم چشم فرو بسته است.
از صخره ها بالا می روم. خیلی بالاتر از صخره ها رفته ام ... فارغ... تا چند صد متر در توی عمق دریا صخره هست... آدم نیست... می تونم تصور کنم چقدر از دیدن یک عکس دو نفری ها توی شب پر از مه وسط عمق دریا لذت می بردم اما نمی تونم تصور کنم چقدر این عکس جز به نگاه خودم گرفته نمیشه. داره بی بدیع ترین صخره نشینی عمر در زندگیم ساخته میشه. آسمون ماه نداره. مِه داره اما دل من روشنه.
بر که می گشتیم دستش رو برد جلوی دهنش و چشماش توی تاریکی برق زد. دیدی چقدر بعضی از آدم ها بلد می شوند تو رو؟ یک بستنی خیالی رو لیس زد فهمیدم دلش بستنی می خواد. این وضع خواستنش، خواستنی ترش می کند... راه افتادیم سمت شهر... پیاده... از مسیر کنار اسکله رد شدیم... براش میم مثل ماهی می ماند ... یک ماهی فروش سمت اسکله پیدا کرد و روزه سکوتش را شکست... چه خوش زمانیست که آدم لب به سخن باز کند به آنچه دلش زنده به آن است. بعد که دور شد از ماهی فروش ایستاد روبروم... شمرده گفت با من ح ر ف بزن... چشماش برق می زد... اون دریا منو غرق نکرد اما اگر توی عسل چشمش بیفتم فقط فرو می رم... لب باز کردم...گفتمش از شیوه دوست داشتنم... آخ که چه خوب است دل آدم زنده به سخن دل شود. از پل روی اسکله که می گذشتیم دو تا خوشدل زن بومی رد می شدن. خوش گفتن پیدا کردن اصل در دنیا اصل است و بس.
حالا لمیده ام توی کاناپه پشت به دریا و شیوه ی دلبری اش را توی آشپزخانه دید می زنم و زاناکس می نویسم. ساعت حوالی چند بعد از ظهر. آسمان ابری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر