نون می گفت می رود هند. من می گفتم می روم شب های پر آرزو را بگذرانم. مثل تابلوی آرزوها نوشته بودمش من این را میخواهم و حالا چند قدم فاصله دارم تا ویزا و پرواز و شبهای دراز بیداری و بی خوابی و دور تند مرور همه آنچه گذشت و تمرین سیاه مشق کشیدن فردا و فرداها. شاید توی فرودگاه نون را دیدم و حتی با هم قبل پریدن کافی خوردیم و بعد هر کسی پر کشید سمت دل خواه ش یک کم مساله بدو بدو داریم که آن هم شیرین است. یکی باید از آن سر دنیا بیاید وسط دنیا و ما از این سر برویم همانجا. خلاصه اینکه هیجان خوبی تزریق شد بهم. البته که چند ماه بود خبردار بودم اما امروز وسط جلسه کاری که روی فیس تایم چند بار زنگ داشتم فهمیدم ماجرا دارد جدی می شود و قلبم هُری ریخت. اینکه باید یاد بگیرم زندگی را سوار یک خر نکنم و خودم هم بپرم روش خیلی مهم است. اینکه باید بروم سراغ کتابها و خودم را آماده کنم شاید یک محرک خوب باشد. در سه ماهه گذشته تا یازده شب باشگاه هم رفتم، هیجان هم داشتم، کار خوب هم کردم، کنسل کاری هم داشتم، پایین هم آمدم اما فی الواقع مدتی بود که می رفتم خونه باغ برای روزهای آخرو می چپیدم زیر کرسی و کتاب می خواندم و می خوابیدم و غذای مطبوع می خوردم و فیلم می دیدم. رفتم شمال و شبانه توی دریای طوفانی رفتم توی عمق سیاهی تا فانوس دریایی و آنجا نشستم تا بفهمم همه ی موج ها به دریا نمی رسند و من بی خودی زور نزنم تا همه چیز را به نتیجه ای برسانم. بعضی چیزها باید بی نتیجه بمانند تا یک روزی شاید و شاید تا همیشه. مثل دف زدنم که منجر شده به آویزان کردن دف در اتاق خانه پدری. یا سالسا رقصیدن که خیلی وقت پیش یک هو سر باز کرد. دلم می خواهد شُل کنم کمربندم را. لیستی تهیه کنم از آدمهای دور و نزدیکی که می خواهم نم نم بروم آنها را ببینم. امروز هوای دلم حوالی اسفند است و خانه تکانی طور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر