لباس پوشیدم و از پله ها اومدم پایین. صاد را دیدم اما یادم بود چند ماه است پیوند کرده و نزدیکش نشدم. تب داشتم. خیلی زیاد. خودم را بردم درمانگاه. روی تخت خوابیده بودم که صدایم کردند. توانستم دستم را بلند کنم. یادم افتاده بود چه خالی است کمرم. در پشت هر آدمی دو بطن است. من یکی را نداشتم. به جای آن بطن هزار تب داشتم. مثل افسانه ها در تب می سوختم و هاید نشسته بود کنارم تا تیمارم شود. نگاهش می کردم و چشمهایم نمی ماند به نگاه و سُر می خورد روی هم.
بعضی شب ها بی بطن اما به آغوش یار و با تب خوابت می برد. بطن ها پدر و مادر هر آدمی ست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر