۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

روز نوشت


نفر سوم آمد و نشست به خوندن داستان زندگیش... من سعی کردم همه گوش باشم. درد داشت خیلی جاهاش اما سعی کردم همه کوه باشم. از در که می رفت من رو انداز بهارم را کشیده بودم بر دوش و نشسته بودم روی کوسن یاسی رنگم پای میز خوشگل سفیدم... پای شمع روشن و چای سبز و دارچین... نفر بعدی آمده بود. بی اختیار کمی از روزهایی که انگار حالا خیلی دورند گفتم. از روزهایی که از فرودگاه با میهمان برگشته بودم خونه و شبها تا صبح بیدار می ماندیم... از روزهایی که آدم های زندگیم را در خونم سلول کرده بودم. ته دلم کمی دلتنگی داشت. حقم بود. شاید اینها را که گفتم نفر چهارم سبک شده بود برای گفتن داستان زنی که می توانستم یک جاهایی سرم را فرو کنم توی زانوهایم و خودم را بغل کنم که اینها یک خوابه و هیچ زنی این دردها را نکشیده... 
روز کاری سختی بود. این روزها زونکن توسی مو با خودم می برم جلسه و دفتر کارمو با خودم می برم خونه و شب ها را حتی بیدار می مونم به تنظیم کارهام. صبح ها آفتاب اتاقم نارنجی ست و من با دل سختی از شمعدونی ها خداحافظی می کنم. گوشه خونه پر از بنفشه و گلهای رنگی و بنسای سرحال و زنده است. حالم از این خوبه که خودم پشت خودم ایستاده ام. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر