۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

من ته دلم میلرزید انگار. با اینکه همه خوشحال بودند از نتیجه کار چند روزم اما خودم حس مزمن بی تفاوتی گرفته بودم. خودم را تا خانه هم نشد که ببرم. زنگ زد که امشب باید ببینمت. هر طور که باشی. گفتم فرصتم بده به دوش و چشم بستن. بگذار امشبم به همین حالم بگذرد. نگذاشت. هوا تاریک شده بود که قامتش را دیدم که ایستاده بود منتظر. مامان چند تا کتلت داغ گذاشت توی کیفم. کتلت ها را دادم هاید که کمی از سردی چشم هام کم بشه. هاید صبورانه سرم را کشید توی شونه ی راستش و یک دست مسیر را رانندگی کرد.
گاهی بی پایان ترین آدم ها هم تمام می شوند یک جایی، یک لحظه ای! حتی نا به هنگام. چه خوب است کسی باشد که تو را بردارد روی دست ببرد هر جایی که به ذهنش می رسد برای اینکه فکر می کند و بر زبان می آورد وصله ی تنش حالش خوب نیست.
اینکه همه شب نگذارند سرت روی بالش باشد و صبح سنگک تازه و پنیر حسابی برای صبحانه داشته باشی را من خوشبختی می نامم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر