مکالمه از اینجا شروع شد که گاهی آدم برای خودش احساس خوشحالی می کند که توانسته بایسته و سست زانو نبوده. برای خودش کف و جیغ و دست و هورا می زند. کجا؟ بعد از یک روز کاری سخت زیر دوش گرم درست وسط بهار. سه شمع برای شب سوم روشن کردم. موهایم را کمی از این ور و کمی از آن ور تر به استقبال هم آوردمو با کشی کوچک بستم و در ادامه طره تاب خورده ام را روی دوشهایم رها کردم به حال خودش.
امشب شب سوم است. کتون راسته کرم می پوشم و جلیقه نخی سبز جلو باز. همین کفایت می کند. او زود می رسد و من در حضورش با حوصله شمع ها را روشن می کنم و او روی تکه های استیک فلفل سیاه می سابد و من سیر تازه از قبل در روغن زیتون رودبار مانده را می غلتانم روی ماجرا. حالا نشسته ایم و خانه هر چقدر تاریک تر می شود، نور طبیعی سه شمع ما را خوش رنگ تر می کند. کمی از درون ساکتیم. کمی از احساسم به نور و کمی از احساسم زیر دوش گفتم. او هم کمی گفت اگر برای تو هست پس برای من هم هست؛ منی که وقتی زیر آوار بمانم اول تو را می کشم زیر آغوشم. او استیک ها را در کره می خواباند روی حرارت و من سس قارچم را به کمال می رسانم. بساط کاهو و گیلاسی و پنیر و روغن زیتون چه به راه است. خودم را می برم توی تخت و ملحفه سفید را به فصل رو به گرمای تهران دعوت می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر