دو بامداد روزهای اول اردیبهشت را نشسته ام نارنجستان به حالت مسافر به دیدار باران. در راه نور چراغ چشمم را می زند. نور نمی خواهم. کمی سایه می خواهم این روزها تا از این سبز و زرد و قرمز ها خلاص شوم. تکیه می دهم عقب. گرمکنش را می کشم روی بارونی تنم. تمام راه را خواب و بیدار خیال می کنم. گاهی دست هایش را می گیرم که حالا پاسمان ندارد و دلم ریشتر ریشتر فرو می ریزد. هر دو فکر می کنیم چه خوب که جایی خانه ای منتظر ماست و چراغی داریم که خودمان روشنش کنیم. به افراط از خاطره سازی بیمناکم. به تفریط از فکر رسیدن در دلم سپیده می زند. باورم نمی شود جهان دستی دستی ساعتی بعد مرا به میزهای چوبی و بروکراسی اداری می سپارد. من به دلم چند تا شعر سهراب و پا روی پا انداختن و یک نسیم توی دامنم بدهکارم. من را آزاد کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر