شب وقتی داشتم آخرین روزهای فرصت مطالعات آپریل را تمام می کردم روی کاناپه خوابم برد و دو بار با صدای اینکه کسی به درد صدایم می کرد مثل فشنگ از تخت پریدم بیرون. این هفته را همش به کار سخت و جلسه و پرزنت گذرانده ام و امروز باورم نمی شه هنوز وسط هفته ام. دیروز وقتی غروب ساختمان هفت طبقه محل کارم را می خواستم ترک کنم همکارم را دیدم. می گفت تو که اینهمه چشیده ای این طعم را حالا کوتاه بیا. انگار کسی افسارم را کشیده باشد که چرا می جنگی؟ برای پیروزی در مقابل کسی که ستاره بر پشیانی اش دارد؟ که اسمش یک گردان را به دوش می کشد و وجدانش به گمان تو خواب است؟ تمام راه را فکر کردم به اینکه امسال می خواستم در زندگی کسی زندگی نکنم. آیا این زندگی نکردن در زندگی خودم نیست؟ امروز چند دقیقه بعد اسلایدهایم می رود روی دیوار و نمی خواهم به دل و جانم که آبرویی بریزد. می خواهم من باشم و دبه ی ماستم. گوشه سرم یک تخم مرغ درد دارم که دارد با من می سازد. آخ سازش و سازیدن و ساز زدن... دلم کسی را می خواهد که...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر