از محاسن اردیبهشت این بود که سَرَک کشیدم توی دنیای ژاپن. فایو اس ارزشمند را برداشتم به زور فرو کردم توی خونه و توی اتاق کارم. اما یک جا نه ! در توانم نبود آن همه بهم ریختگی را یک جا از جانم بیرون کنم. کم کم شروع کردم و کیسه کیسه زباله و کیسه کیسه فیلم های دیده شده را جمع کردم گذاشتم پشت در. میز سفید کنار کاناپه رو ناردونه آبی یواش و شمع های آبی یواش و سنگ آبی معدن و اینها رو چیدم. دیروز که پرده های خانه را کشیدم و خانه تاریک شد خانم همسایه پایینی آمده بود و بی مهابا ار رنج از دست دادن و ترس دل کندن می گفت. چرا فکر کرده بود در همسایگی اش کسی است که اینها را داشته قبلا؟ چقدرنوشتنِ " قبلا " به جان و دلم نشست. گفتم می خواهی بیایی داخل؟ خیلی دلش می خواست و انگار خانه برایش از عجایب شگفت انگیزی بود که مدتها بود آرزوی دیدنش را داشته. مثل دل من و بورابورا!
گفت چه پنجره ها تونو خوب رنگ کردید، چقدر خانه روشن است. چقدر همه چیز سفید و توسی و آبی یواش است. نشست روی کاناپه و من برایش فقط گفتم نترس. بعد که رفت داشتم با گلدانهایم حرف می زدم که آن روز هاید داشت راجع بهشان فلسفه ارسطو می بافت. هاید معتقد است این قسمتی از بهشت است و گل های خانه در خوشحال ترین وضعیت موجود هستند و چون خانه معنای "خانه" را قلبا باور دارد اینطور گل می دهند و سبز می شوند. می خواستم شب سالاد و فیله و کنجد و روغن زیتونِ محشرم که از رودبار خریده بودم و سیر تازه در جانش ریخته ام بخورم اما فهمیدم تنها نخواهم بود. ماهی سفید و نمک و فلفل و لیمو و کته ایرانی. دوش گرفتم و در آخر شمع و خوشبو کننده خانه. فایو اس کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر