میم زنگ زد گفت تیغ جراحی بی فایده است. مرض وابستگی به سلول های هنوز به دنیا نیامده هم رسیده. من فقط تایید کردم چون خودم می دانستم شب فراق ساعتش چه سخت می گذرد و صبح فراق صبحی نیست که به ساقیا مژده ی آمدنش را بدهی. بنابراین کار از کار گذشته بود و من فقط می توانستم به وخامت ماجرا بپردازم. چطور؟ سرسختانه. بی رحمانه. نه که دلسوزانه.
دوش گرفتم و لباس تن کردم و خودم را بردم مرکز خرید و هیچ چیز برای خودم نخریدم. شب یک کاسه آش رشته خوردم و هی آه کشیدم در پاسخ هم خودم زهرمار خودم را گفتم. خانم دالوی طور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر