۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

شاید چهل و هشت ساعت شاید هم بیشتر گذشته بود. از توی چشمی در دیدم راه راه توسی بنفش تنشه. در رو باز کردم. انگار ماسیده بود و قلبش یخ زده بود . بغلش کردمو تازه سشوار کرده بودم و عطر اُمنیامو زده بودم روی شاهرگم. اون اما یخ زده بود. نشست و در کمال غصه گفت که من خوشحالیش را از او گرفته ام. حس کردم چقدر بی رحم می توانم باشم در حالیکه نبودم. چند ساعت بعد توی سینما خم شده بود به چپ. روی شونه م. دستهاش هنوز زخم عمیق داشت و چشمهاش یک حال عجیبی. امن ترین ها را همیشه امن نگه داریم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر